سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام آقاجان - خرید و فروش محصولات کشاورزی و عطاری ها

از استمداد شفا تا کرامت امام رضا(ع)

شفایافته: صدیقه فتحی، فرزند عباس، سن 40 سال، ساکن تهران،

بیماری: اسکلووزن

(M.S) «نوعی ویروس ناشناخته که وارد نخاع شده و بر روی سیستم مغز و اعصاب اثر می‌گذارد و در صورت پیش‌روی منجر به فلج کامل بدن می‌گردد»، مدت بیماری: 12 سال، تاریخ شفا: 20/7/76

چه روزها و شبهای پر خاطره‌ای را که گذران نکرده بود، دوران پر اضطراب و التهابی که هیچوقت فراموش شدنی نیست، شبها برایش نفرت‌انگیز بود، دل خوشی از شب نداشت، زیرا عفریت بیماری همچون هیولایی ترسناک روح و جسم نحیفش را آزار می‌داد.

مدتها بود که بدحال و رنجور، لاغر و ضعیف در بستر بیماری افتاده بود و توان حرکت از او سلب شده بود، بیچاره مادرش چه اشک‌هایی که برای او نریخته بود و چه شب‌هایی را که در کنار او به صبح نرسانیده بود و چونان پروانه‌ای بر گرد وجود عزیزش نچرخیده بود.

صدیقه دیگر آن صدیقه مادر نبود که با شیرین زبانی‌هایش خستگی روزانه را از تن مادر در آورد و با شور و نشاطش گل لبخند را بر لبان مادرش بنشاند و گرمی و صفا را برای اهل خانه به یادگار بگذارد، دختری تنومند و پر جنب و جوش، اکنون مبدل به جسمی ناتوان شده بود و گویی می‌رفت تا با گذشت زمان به دست فراموشی سپرده شود.

سالیان سال گذشت و او از این بیماری نتوانست رهایی پیدا کند، چه خرج‌هایی که برای او نکردند و چه درمان‌هایی که بر روی او انجام ندادند، به درد بی‌درمانی مبتلا شده بود که چاره‌ای جز سازش و تسلیم وجود نداشت. پزشکان بیماریش را (M.S) تشخیص داده بودند.

با گذشت ایام، بیماری او نیز بیشتر می‌شد. دیگر نه رمقی برای صدیقه مانده بود و نه خواب و خوراکی داشت، هر از چندگاهی ویروس بیماریش پیش‌روی می‌کرد و توان را از او می‌گرفت به حدی که قادر به انجام هیچ کاری نبود.

مدتها در بیمارستان‌های شریعتی، ساسان و جم تهران، بستری شده بود تا بلکه از این دردها رهایی یابد اما افسوس که شمع وجودش به خاموشی می‌گرائید و آن همه درمان، بی‌نتیجه بود.

پزشکان معالجش در کمیسیونی بر آن شدند تا صدیقه را برای معالجه به آلمان، اعزام دارند که پس از چندی این تصمیم عملی شد.

صدیقه مدتی را در یکی از بیمارستان‌های شهر هایدلبرگ و پس از آن در شهر بادن آلمان، بستری شد. در حالی که دیگر قادر به تکلم نبود و چشمانش به تاریکی گراییده و دید نداشت و دست و پایش نیز فلج شده بود، اکیپ پزشکان آلمانی پس از انجام آزمایش‌ها و عکسبرداری‌های لازم متوجه شدند که پزشکان ایرانی بیماری را درست تشخیص داده‌اند، آنان به امر مداوا پرداختند که متأسفانه هیچ‌گونه بهبودی در وضعیت بیماری او حاصل نگردید و پس از مدتی ناامید از درمان آلمان را به قصد ایران ترک گفت.

پس از شنیدن جواب ناامید کننده از پزشکان، صدیقه امید خود را از دست داد و همه چیز برای او تمام شد، گویی که به پایان خط زندگی رسیده بود. او مانده بود و مفهوم چیزی که دیگران، زندگی‌اش می‌نامیدند؛ او مانده بود و غم‌هایی به سنگینی کوه‌ها، او مانده بود و خاطرات تلخ بیماری، او مانده بود و تحمل رنج 12 سال، درد جانکاه که مجبور بود به دنبال خود یدک بکشد.

هجده روز از آغاز پائیز می‌گذشت، که صدیقه تصمیم خود را گرفت، با مهربان مادرش که انیس روزهای تنهایی او و مونس دردهای همیشگی او بود، راهی مشهد مقدس شد، کبوتر دلش برای رسیدن به کوی دوست بی‌تابی می‌کرد.

بالاخره انتظار به پایان آمد و چشمان بی‌فروغ صدیقه با دیدن بارگاه ملکوتی امام رضا علیه‌السلام سو گرفت، آنان برای رفع خستگی در مهمان‌پذیری واقع در خیابان تهران رحل اقامت افکندند.

مقدمات زیارت انجام می‌شود، اولین روز حضور است؛ صدیقه با کمک مادرش به زیارت مشرف می‌شود، پس از زیارت در گوشه‌ای می‌نشیند، کمی آن طرف‌تر صدای زیارت‌نامه‌خوان شنیده می‌شود: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) او هم با زبان بی‌زبانی، امام رضا(ع) را در دل می‌خواند، و عرض حال می‌کند، بغض گلویش را می‌فشارد و هق هق گریه‌اش بلند می‌شود، بندهای عقده را می‌گشاید، و ضعف بر او مستولی می‌شود و لختی بعد، از حال می‌رود. مادر به کمکش می‌شتابد و او را برای استراحت به مسافرخانه می‌برد.

روز یکشنبه 20/7/76 مجدداً به حضور می‌شتابند، سومین روزیست که میهمان نورند. توسط مادرش به پشت پنجره فولاد آورده می‌شود، پشت پنجره پر از بیمارانی است که خود را با رشته طنابی دخیل کرده‌اند، صدیقه هم به جمع دخیل شدگان می‌پیوندد، زنگ ساعت بارگاه ملکوتی ثامن‌الحجج(ع) نواخته می‌شود. ساعت 9 است و صدیقه گرم راز و نیاز، مادرش در کنار او به آقا توسل جسته، چشمان اشکبار صدیقه به شبکه‌های پنجره فولاد خیره شده است، محو است، گویی کسی را در اطراف خود نمی‌بیند، اشک از پهنای رخش سرازیر است، پلکهایش او را به خوابی ناز می‌خواند، کم کم بی‌حال گشته و دیگر چیزی نمی‌فهمد.

ناگهان ندائی او را به خود می‌آورد: صدیقه برخیز و بدو

که او بی‌معطلی از جا بر می‌خیزد و به طرف سقاخانه می‌دود. سیل جمعیت به دنبالش روان می‌گردند. بوی گل محمدی به مشام می‌رسد، عطر صلوات در همه جا می‌پیچد و فضای صحن را خوشبو می‌کند.

گریه و اشک امانش نمی‌دهد، لحظه‌ای دیدنی است، مادر و دختر بر روی هم آغوش می‌گشایند در آغوش هم جا می‌گیرند، صدای سلام و صلوات بلند است، جمعیت آنان را همچون نگینی در بر می‌گیرند و بر دور آن دو حلقه می‌زنند. صحنه عجیبی به وجود آمده است.

عنایت امام، التماس دعا گفتن زائران، پرواز کبوتران، شادی کروبیان، خوشحالی بیماران، از بهترین لحظاتی است که در گنجینه ذهن زائران به یادگار خواهد ماند.


[ شنبه 93/6/15 ] [ 9:4 صبح ] [ مرتضی قدرتی ]

[ نظرات () ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

www.doostqurani.ir/

دوست قرآنی" href="http://doostqurani.ir/">دوست قرآنی